آن روز صبح آنقدری زود از خانه بیرون زدم که هوا هنوز با نفس گرم مردم خوابالو دم نکرده بود و بوی خنکی و ته مانده ی سکوت شب در شهر مانده بود. من بر خلاف مسیر همیشگی به سمت میدان گل میرفتم و به طرز پیچیدن دسته گلم و نتیجه ی رویایی کارم فکر میکردم. آن روز صبح من بودم و اچ بی روی یک لکه ی خاکستری بنام تهران زمستانی با یک نقطه ی ریز قرمز که چشمک میزد.
گلهایم صورتی و سفید بودند که هرکدام دسته کم بیست تا برگ کج و آویزان داشتند و روی هم رفته چهارصد و سی تا تیغ تیز و وحشی رویشان بود و انتهای ساقه هایشان تا زیر زانوهایم میرسید. خب بله عاشق بودم و در انتخاب گلها عقل را به کل بسته بندی کرده بودم و تماما با قلبم جلو رفته بودم تا از دل برود که بر دلش نشیند. دسته گلم را در شرکت وسط نامه نگاری ها پیچیده بودم و کمی بیشتر از تعداد تیغها به خودم فحش داده بودم و بعد از اینکه زورم نرسیده بود ساقه های کلفت را کمی کوتاه کنم دسته گل دراز و یک و نیم متری را توی تراس گذاشته بودم چون عقل تازه از پلمپ در آمده ام گفته بود "محیط کار جای این لوس بازیها نیست پاشو جمع کن بساط ولنتاین بازیتو خرس گنده".
اولین و آخرین دسته گل دست ساز زندگی ام را شش سال پیش با دستهایی که چهار پنج تا چسب زخم رویشان بود به اولین و آخرین عشق زندگی ام تقدیم کردم و هرگز زیر بار ظاهر نامتعارف دسته گلم نرفتم و بعد به پاس بزرگداشت نقطه ی قرمز تپنده ی بینمان من هم یک دوربین هدیه گرفتم.
آن شب وقتی به خانه برمیگشتم هوا پر بود از نفسهای مردم خسته و عاشق. آن شب من بودم و اچ بی روی یک لکه ی تاریک بنام تهران با یک نقطه ی ریز قرمز که کمی بزرگتر شده بود.
پ.ن: باید بگویم که شش سااااااال گذشت و بعد آه بکشم که چه زود گذشت ولی نمیتوانم! من یک عمر است که با تو هستم و قبل از تو را به یاد نمی آورم.
صدای گرما در همه جای خانه پیچیده بود. بیرون سرما در سکوت ترسناکی به دیوارها و درختهای حمله کرده بود و به پنجره ها میکوبید. آتش در شومینه میرقصید و و جرق جرق چوبهای خشک را در دهانش میجوید. خانه بوی غذای خورده شده ی ظهر و چای تازه دم میداد. پیراشکی های دارچینی کوچولو روی میز عسلی جلوی پاهایم بودند و حالم را با عطرشان خوشتر از خوش میکردند. اینها را با چند تا تکه نان و سمبوسه سر راهمان خریده بودیم و افتاده بودیم توی پیچ های جاده لشگرک که برویم آخر هفته مان را با کوهای سرما زده بگذرانیم. پیچ سوم که پیچید ما هم پیچیدیم اما ماشین جلویی نپیچید و صاف رفت تو گاردریل و بعد دود و سکوت و راننده ی خم شده روی فرمان و مردی که کنارش ناله میکرد. اچ بی پیاده شد و من طبق معمول منتظر مانده بودم که اگر حالشان خوب است بروم پیششان! از همان افلیج بازی هایی که دمدمای حال بد و اتفاقات ناگوار بهم دست میدهد و کر و لال و لمسم میکند. از توی آینه که دیدم مرد از ماشین پیاده شد و زن بهوش آمده از ماشین پیاده شدم. اچ بی گفت یک تکه شکلات ببرم که مرد بخورد. از مرد خوشم نیامد. بنظرم آمد که بیخودی شلوغش کرده و دنده هایش آنقدر که میگوید درد نمیکند. فکر کردم حتما میخواهد نظر زنش که با مغز رفته بود توی شیشه و پیشانی اش غرق خون بود را جلب کند. شکلات نداشتیم. یک پیراشکی دارچینی برایش بردم اما دیدم کس دیگری پنج تکه شکلات در دهانش چپاند. حدس زدم حتما او هم فهمیده بود ناله های مرد کمی زیادی بلند و بیخود است و با شکلاتها صدایش را خفه کرده بود. دستم مثل یک تکه چوب خشک و بی حس شده بود. میدانستم نوک دماغم سرخ شده و اشکهای یخ زده ام را روی گونه هایم حس میکردم. پشتم را کردم به جمعیت و پیراشکی را خودم خوردم. نگران بودم در آن حال مردم بگویند چقدر دله و بی عار است که بالای سر زن ِ خونی پیراشکی دارچینی میخورد اما بعد از خوردن پیراشکی کمی گرم شدم و مغزم بکار افتاد و شروع کرد به چرت و پرت گفتن. میگفت اگر ما بودیم چه میشد؟ اگر اچ بی با مغز رفته بود توی شیشه و تو میماندی و فلجی موقتت چه میکردی؟ بعد که دید خوب آشفته ام کرده رفت سراغ گزینه ی اچ بی ِ بدون من در جاده و اینکه کسی به دادش نرسد که از توی ماشین درش بیاورد و بعد معده ام سوخت و کمی دارچین ترش کردم و چشمهایم را بستم.
در باز شد و اچ بی و هیزمها و سر سگ و سرمای وحشتناک همه با هم آمدند تو. کمی بعد من و اچ بی چای داغ و پیراشکی دارچینی میخوردیم و سرما از پشت پنچره نگاهمان میکرد اما من گرم بودم.
زل زده بود به دوربین و داشت از تجربه ی مرگش برای بیننده ها میگفت. رسیده بود به دیدارش با فرشته ی دوبال و تاکید میکرد که فرشته دقیقا دو بال داشت و اصرار داشت که این قسمت ماجرایش از همه جالب تر است که فرشته دو بال داشت نه یک بال! سعی کردم مرد خوش سیمای تک بالی را مجسم کنم که بشود فرشته ی پیش از مرگ یارو اما نشد. همش تصویر مگسی که یک بالش کنده شده بود و دست و پاهایش رو به هوا بود و گوشه ی پنجره افتاده بود جلوی چشمم می آمد. فرشته ی دو بال به مرد گفته بود که فعلا وقتش نرسیده و باید برگردد و بعد دوربین چرخید روی یک زن که پشتش را کرده بود به ما و داشت از تجربه ی مرگش میگفت اما تصویر بیشتر شبیه به صحنه ی اعترافات یکی از اعضای خانه عفاف بود. درست همان لحظه که زن یک نور کور کننده دیده بود با گوشه ی انگشت کوچیکه تلویزیون را خاموش کردم تا در تاریکی همیشگی فرو برود.
شب قبل اچ بی خواب دیده بود که من مرده ام. البته دقیقا این را نگفته بود اما اینکه من تو ماشینی بوده ام که افتاده بود توی دره ای که سیلاب تویش بوده برای من همین معنی را میدهد اما وقتی پرسیدم آخرش چه شد لقمه کره و عسل را در دهانش چپاند و یکی دو دقیقه بعد گفت هیچی از ماشین اومدی بیرون. بعد هم چشمکی بهم زد و گفت تو لُر غیور منی. فکر کردم شاید هم دیدن زنی که از همچین صحنه ی خشنی جان سالم به در برده باعث شده بود که نصفه شبی آنطور وحشتزده از خواب بپرد.
فکر میکردم که از مرگ نمیترسم تا اینکه مرگم شد کابوس شبانه ی مردی که در بیشتر رویاهای شیرین شبهایم حضور دارد. حالا فکر میکنم اگر قرار باشد مرگ را تجربه کنم و دوباره برگردم نه از نور خبری خواهد بود و نه از حس خوب رهایی و پرواز. هیچ مرد خوش سیمای دو بالی هم به استقبالم نمی آید. هرچی هست تاریکیست و دره و عمق زمین و شاید فقط صدای آشنای مردی بدون بال که بگوید برگرد، هنوز وقتش نرسیده!.
وقتی ما روی تختمان خوابیده بودیم و لنگمان را کج و معوج روی تخت ولو کرده بودیم و با دهان باز و شاید تفهای آویزان خوابهای رنگی میدیدم تابستان رفت و پاییز آمد. پاییز طلایی با صدای کلاغ و ترافیک مردافکن و تاریکی های بلند و آلودگی هوایش. صبح اولین روز از پاییز بوی نارنگی و لبو و خاک و کدوحلوایی توی دماغم یپیچد و بعد ناگهان دلم برای تابستان و مگسهای ریز و داغی خورشید و بوی عرق و روشنایی های بلندش تنگ شد. فکر کردم که من از کی انقدر تابستان دوست و سرما گریز شدم؟ از کی دست و پاهایم برای همیشه یخ کردند و نوک دماغم منجمد شد؟ از کی دیگر نتوانستم بدون پتو بخوابم حتی در شبهای مردادماه؟
زنگ دوم کلاس علوم سوم راهنمایی بود. همان روزی که بعنوان نماینده ی علوم به جشنواره ی دروس راهنمایی فرستاده شدم و مژگان تاتلاری و لیلا بلندی و یک سری بچه باحال دیگه هم شدند نماینده ی زبان انگلیسی و همگی بصورت فله ای اما مثلا دستچین شده ارسال شدیم به محل جشنواره. در آنجا کلاسهای چادری برپا کرده بودند و از همه مدارس منطقه یک گروه دختر سن بلوغی و جوش جوشی چپانده بودند توی چادرها. من باید میرفتم توی چادر علوم با آن اسکلت تکراری اش که سردر چادر ایستاده بود و میخندید و بقیه بچه باحالهای کلاس دسته جمعی و خوش و خرم و خندان میرفتند توی چادر زبان انگلیسی با آن ماکتهای رنگی رنگی A و B و C و حتما کلی YES و OK میکردند و هار هار میخندیدند. خانمی داشت برایمان از آوندها و شکل سلولهایش میگفت که از لای جمعیت خودم را بیرون کشیدم و رفتم توی چادر زبان کنار مژگان نشستم و فکر کردم قرار است فقط شنونده باشیم. یک میمون روی مانیتور انگلیسی حرف میزد و مژگان و لیلا و بقیه میخندیدند و من هم ادای آنها را در می آوردم. بعد دختر جوان شروع کرد سوال پرسیدن و همینجا بود که من کمرم یخ کرد و اسهال گرفتم. مژگان در گوشم گفت باید بگوییم چه فصلی را دوست داریم و چرا! بترکی زنیکه ی فضول ِ بدقواره با آن ادا و اصول و لهجه ی بادمجانی ات. اندازه ی لیلا و یکی دیگر و مژگان وقت داشتم زبانم را تقویت کنم و چهارتا جمله پشت هم ردیف کنم در حالیکه فقط بلد بودم بگویم Umbrella
آن وقتها عاشق زمستان بودم اما بخاطر اینکه اسم فصلها را یادم رفته بود همانی را گفتم که بغل دستی ام گفته بود. Summer! و بعد مثل یک نیتیو انگلیسی اشاره کرده بودم که حالم بد است و باید بروم توالت. غروب همان روز از مامان خواسته بودم برایم به انگلیسی بنویسد چرا تابستان خوب است و بعد یک هفته آنقدر خواندم و خواندم و خواندم تا کلمه به کلمه اش را حفظ کردم. تابستان مژگان را بخاطر دلایل مامان انگلسی وار دوست داشتم. زمستان آن سال سرمای بدی خوردم و دست و پاهایم یخ زد.
I like summer because I have to
خداحافظ تابستان
سلام Autumn
نیلوفر کامنت تورو که خوندم باد شدم و بعد فیییییییییس با این پست خودمو خالی کردم ;)
فکر میکردم قلب شبیه به یک پنج برعکس باشد که بین توده ای از رگهای خونی کوچک و بزرگ گیر کرده و تالاپ تالاپ میکند تا اینکه تو را دیدم و صدایی شبیه به سر رفتن آب کتری روی گاز از قفسه سینه م شنیدم. فهمیدم قابلمه ای کوچک بین رگهای داغ مفتولی ام قرار گرفته که خیلی ریز قل قل میکند و اسمش قلب است. فهمیدم اگر نباشی دیگر نمیجوشم.
فردا را دوست دارم. سالروز تولدت در یک ماه ِ گرم مثل قلب من در تمام سالهای بعد از تو.
تولدت مبارک اچ بی ِ مطبوع
کمی مانده بود که سجده کنم. دستهایم زیر چانه ام مانده بود و پاهایم زوق زوق میکرد و یک مگس اندازه حاجی بادام در بیست سانتی ام پرواز میکرد و من میدانستم که با آن شامه ی قوی اش دارد مرا که بوی ماندگی گرفته بودم بو میکشد و لذت میبرد. صدای اچ بی از سر باغ می آمد که بلند بلند صحبت میکرد و میدانستم که دهانش مزه ی خستگی گرفته. من در یک حال ِ خوب بودم و خودم نمیدانستم!
از دنیای موبایل با آن اینستاگرام ایکبیری اش و آن تلگرام ازگلش خسته شده بودم. دلم میخواست مثل شیرجه زدن در عمق آب و محو شدن همه صداها در عمق دنیای واقعی شیرجه بزنم اما نمیشد. معتاد و نیازمند کمک نبودم اما همان سرکهای گاه و بیگاه هم مغزم را خسته کرده بود. اینکه فلان گیاهخوار الان چند کیلو شده، آن مادر یوگایی امروز با بچه اش چه بازی کرده، آن یکی چی چی بانو کیک نسکافه ای اش را چطور تزیین کرده و آخرین نظر روانشناسان در مورد انگشت تو دماغ کردن کودکان بین سه تا پنج ساله چیست یعنی رها کردن یک مگس در هزارتوی مغز.
اچ بی گفت سه روز میرویم فشم دیوارکشی و من گفتم بلند شو برویم شهر کتاب و مغزم روی جمجمه ضرب شیش و هشت گرفته بود که آخجون سکوووووت! روز اول م بود. صدای پرنده ها و نسیم بهاری و شکوفه های گیلاس و اکسیژن و بیخوابی و کتابی که یک نفس خوانده شد مثل خوردن یک لیوان آب خنک سر ظهر تابستان وسط سربالایی گاندی. روز دوم به ظهر نرسیده علائم سم زدایی بیرون زدند. کلافه شده بودم و دایره ی اینترنت خسته و کوفته فقط میچرخید و بعد با یک علامت تعجب می ایستاد که یعنی اینجا دیگر کدام ته دنیاست؟ اچ بی هم هر دو ساعت می آمد توی خانه یک آبنبات میوه ای اسیدی پرت میکرد در دهانش و کمی ناله میکرد و میرفت و صبر نمیکرد تا با چندتا فحش سمهایم را درست و درمان از بدنم بزدایم. به بهانه دیدن فیلم سیزده ثانیه ایی از که ی برادرزاده ی پانزده روزه مدام تلگرام را باز میکردم و همان دایره وهمان نه ریسپاندینگ و همان ترای اگین.
بلاخره پاهایم را از زیر توده بدنم بیرون آوردم و فکر کردم که مگس را سربه نیست کنم اما یاد مستند شب قبل افتادم که میگفت هر وقت مگسی را میکشیم یادمان باشد که هزاران هزار عدسی قوی تر از عدسی پیشرفته ترین دوربینها را از بین برده ایم و من گذاشتم آن حاجی بادام سیاه در خانه بچرخد و با عدسی های قوی اش مرا نگاه کند و به حال زارم وز وز کند.
آن شب مثل گاو ِ آقا رضا املت خوردم تا مغزم را درگیر کالری و چاقی و انسداد رگها کنم و بعد از خستگی یک روز بلند بهاری در ته دنیا در بغل اچ بی که بوی سیمان و آجر میداد خوابیدم بی آنکه یادم باشد دو روز بود که در همان عمق آب ذهن و جسمم را ماساژ داده بودم.
روز سوم حالم خوب بود و هیچ اثری از سنگینی املت شب قبل نبود. دو کتابی که خوانده بودم و کمدی که حسابی مرتب کرده بودم رفته بودند در کارنامه اعمال خوبم و همین که فکر کردم سه روز را بدون خمیازه گذراندم از خوشی کیفور شدم. اچ بی گفت خمیازه نکشیدی چون اکسیژن زیاد به مغزت رساندی و من در حالیکه رخت و لباسهای خاکی اش را در کیسه زباله میچپاندم تا کم کم راهی تهران شویم نفسهای عمیق میکشیدم برای بیرون آمدن از عمق آب. خرمگس گوشه ای از اتاق دمر افتاده بود و دست و پاهایش رو به آسمان بود.
ساعت چهار صبح است و حالا دیگر ته چین باید به اواخر روده کوچکم رسیده باشد اما من احساس یک ″معده ته چینی″ را دارم که چند ریشه مرغ هم از زبان کوچکش آویزان است! اچ بی داشت میخوابید که با قسم های جلاله آدرس مستقیم پاستیل ها را از من گرفت و بعد مثل یک هیولای کوچک خبیث خندید و گفت که نصفه شب دخلش را می آورد و خنده اش تمام نشده بود که با دهان باز خوابش برد. بله من هم یاد غول در جک و لوبیای سحرآمیز افتادم!!
امشب اما به لطف ته چین مهمانی و قهوه ی بعد از ظهر، من هوشیار و شاد و خندان به انتظار طلوع نشسته ام و به دستهایم نگاه میکنم. دستهایم شبیه به دستهای خاله هتی در قصه های جزیره شده است. انگشتهایی چروک با پوستی که از فرط خشکی کش آمده و دایره های مفصل وسطی شان بیضی شده است. مفصل هایی شبیه به چشمهای پیر که به من زل زده اند. همین چشمهای زمستانی در تابستان برکه های کوچک و لطیف آب هستند که انگار یک سنگ کوچک تویشان پرتاب شده. چیزی نیست! تلفیقی است از یک جفت دست سرما دیده و یک بی خواب ِ کلافه.
اچ بی آب دهانش را قورت داد و کمی روی تخت جابجا شد. حتما به قسمت هیجان انگیز خوابش رسیده. مثلا لحظه ای که صادق قطب زاده زنگ در خانه مان را زده و اچ بی با تیشرت و شلوارک میرود که همان دم در سوالهایش را از او بپرسد. یا شاید هم در مرکز نگهداری سگهای بی خانمان یک ژرمن شپرد ماده ی اصیل با گوشهای سیخ شده دیده و ازش برای ماک خواستگاری میکند. شاید هم سر کلاس زیست شناسی آقای معاونیان کنار من نشسته و به کروموزمهای گچی روی تخته خیره شده. باید بروم. شاید دوباره از این شانه به آن شانه شود و زنگ تفریح بخورد. آنوقت حتما دستهایم را میگیرد و گرمشان میکند و بعد برکه های کوچک انگشتهایم برخواهند گشت. بروم.
صبح جمعه ی پاییزی باید بوی نسیم خنک و نم باران بدهد. در سکوت دمدمای سپیده ی صبحش باید صدای کشیدن جاروی رفتگر روی برگهای خشک را شنید و کمی بعدش صدای کلاغها را. باید پنجره را باز کرد و با یک نفس عمیق هوای گرفته اش را بلعید تا تمام گرفتگی های دلت باز شود. صبح جمعه ی پاییزی هم تعریفی دارد.
آن روزی که خدا چنین صبحی را آفرید از ساختمانهای کدر و در دل همی که نوک همه شان در غبار آلودگی محو شده خبر داشت؟
.
از گوشه ی پرده ی آشپزخانه کی به شهری که هنوز در خواب است نگاه میکنم و بعد روی پاشنه ی پایم میچرخم و بشکن میزنم. به خودم در شیشه ی گاز نگاه میکنم و لبخند میزنم. قهوه را میریزم توی فنجانهای گل گلی مامانبزرگ و با آهنگی که توی خانه پخش است قر میدهم تا برسم به اچ بی. بوسه ی قبل از قهوه مان را ازش میگیرم و مینشینم ور دلش. چشمهایمان در هر نقطه ی تلاقی یکبار چشمک میزند و بعد سر میخورد و آرام از کنار هم رد میشود. این رسم هر روزه ی خانه ی ماست. این تعریف صبح خانه ی اچ بی است. ما به تعریفمان از هر لحظه ی زندگی مقیدیم. ما مثل صبحهای جمعه ی پاییزی تهران نیستیم که خیلی وقت است خودش را گم کرده و تیره و تار و غریبه شده.
فکر کنم آن روزی که خدا چنین صبحی را آفرید از ذات کثیف بعضی شهرهایش خبر داشت اما با خودش گفت شاید بشود آدمها را جور دیگری آفرید. موجوداتی با توانایی کنده شدن از مکان و زمان. آن وقت بود که چوب جادویش با یک حرکت چرخان عشق را خلق کرد.
درباره این سایت